آرامشی که توی ناآرامی باشد ،
عجیب لذت بخش است … می خواهم از اروند برایت بگویم . اروند ناآرام … اروند
وحشی … اینجا دلت را که رها کنی ، توی همین موج ها بالا و پایین می رود و
گم می شود … اروند ناآرام ، بدجوری دلت را آرام می کند … قصه ی اروند ، قصه
ی والفجر 8 است و فتح فاو … قصه ی شجاعت 3000 غواص … قصه ی 78 روز دلدادگی
… قصه ی وضو در فرات ، نماز در کربلا … همین قصه هاست که دلت را رامِ این
رودخانه ی وحشی می کند … جغرافیای دلت را اینجا بهتر می شناسی …
قصه ی اروند ، قصه ی عشق است .
این قصه کمر واژه هایم را می شکند . واژه کم می آورم وقتی می خواهم از عشق
بنویسم …
قلم را آن زبان نبود که سرّ
عشق گوید باز ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی
بدجوری توی این کلمه ها گیر
کرده ام … انقدر که مجبورم دست به دامن این سه نقطه ها بشوم ، تا همه ی حرف
هایی که من نمی توانم بگوم را برایت تصویر کنند …
اروند خیلی حرف ها برای گفتن
دارد … اروند غزل عشق می سراید برای دل های مجنون … نگاهش یادم می آورد که
یاران عاشقی را تمام کردند و ما هنوز اندر خم همان یک کوچه مانده ایم …
همان یک کوچه که اسمش را گذاشته اند زندگی … انقدر گیر کرده ایم توی این
کوچه که یادمان رفته از خاک تا افلاک فقط یک قدم است … یادمان رفته که هنوز
هم می توان آسمانی شد … هنوز هم می توان شهید شد ، دل را باید صاف کرد … *
*یه نوشته ی قدیمی